نوبودن
کهنه میشدم در خود، ای خدای نو بودن
کمکمک ز من میکاست ناخدای فرسودن
سودها ضرر میشد امنها خطر میشد
ساعتم عقب میماند از صفای پیمودن
در قفای گمراهی من شتاب میکردم
تو شتاب میکردی بهر راه بگشودن
آن زمان که گرداندیم روبراه گشتم من
چرخ چاه تن ماند از سربه چاه خود سودن
برکه گشته بودم من آه از این گناه من
ماه حبس میشد در، برکه ـ چاه آسودن
چون قبای خود کندم لاقبا شدم اما
حس به پوستم برگشت حس خوب افزودن
ماه ملک من گشتم شاه خویشتن گشتم
بیخبر که گنجم شد: ثروت گدا بودن
م. شوق